و خدایی که در این نزدیکی است...

ساخت وبلاگ
وقتی تازه استخدام شدم، میزم همسایه میز دختری همشهری طور (همزبان بودیم و شهرهایمان نزدیک بود تقریبا) شد. که اتفاقا این همشهری طور، همشهری یکی از بستگان بود که ازش اصلا خاطره خوبی نداشتیم و مصیبتها سر ما آورده بود!اینقدر این همشهری طور غرغر میکرد که به مرز افسردگی رسیده بودم. اتفاقا هیچ کم و کسری نداشت، همه چی داشتند، پولدار، خودشون، خانواده خودش و خانواده شوهرش، شوهرش مرد خیلی خوبی بود از همه لحاظ، کم پیش میاد یه نفر اینقدر از همه ابعاد خوب باشه و شانسا یکی گیر این همشهری طور ما آمده بود (همه اذعان داشتند که شوهرش خیلی عالیه، من خودم هم از نزدیک میدیم). اما شخصیتش از اینا بود که با غرغر خودش رو خالی میکرد و همچنین اغراق در وضعیت! مثلا خونه خوب دوخواب بالای همت داشتند، هر روز می اومد گریه میکرد که وااای من بدبختم خونه م کوچیکه... و منی باید آرومش میکردم که هیچی نداشتیم و از بس قسط داشتیم منفی بودیم هرماه! یا مثلا خونه شون رو وقتی عوض کردند، اومد کلی گریه زاری که ماشینمون رو فروختیم و بعد من فهمیدم که نفروخته بودند و الکی بود همش!!!:( خلاصه اینقدری استرس میداد که نذر کردم میزم ازش جدا بشه! چون اصلا امکان جداشدن هم نبود‌. اون‌موقع ها که به ر... گفتم نذر کرذم جدا بشم ازش، گفت نه تو باید یاد بگیری که با آدمها کنار بیای اما الانها تحمل یک جمله از خ ر... رو نداره که بهش بگم، چون شناخت پیدا کرده ازش. میگه حق داشتی که اینقدر دعا کردی ازش جدا بشی. خلاصه تو جابجایی شرکت یه جوری پیش اومد که ازش جدا شدم. حالا تو یه اتاقیم اون اون ظلع اتاق و من این ظلع اتاق! دیگه از اون موقع، ازش خیلی فاصله گرفتم، راحت تر شدم، خیلی راحت! اما بازم ازش در امان نیستم. جدیدا ها شوهرش داره کارهاشون رو انجام می و خدایی که در این نزدیکی است......
ما را در سایت و خدایی که در این نزدیکی است... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0aloneweblog9 بازدید : 67 تاريخ : دوشنبه 4 ارديبهشت 1402 ساعت: 18:25